در فهم سلیطه

ساخت وبلاگ

در فهم سلیطه
گاهی باید کاری کرد و سر به سر زمین و زمان گذاشت و ذهنت را برای اینکه از این همه مسیرهای دشوار بگذری آماده نگه داشت تا در اسارت بخش رنج امیز زندگی در نیایی هر چند همه حوادث به مویی بند است از شروع دویدن به قصد شادابی تا افتادن در حاشیه سبز بلوار و آمبولانس که برسد دنیای تو نیز به پایان رسیده است به همین سادگی.
و حکایت من همچنان باقی ست خوب بعد از سالها کلنجار رفتن با خویشتن به این نتیجه می رسم که هیچ اتفاق خوش آیندی قرار نبوده رقم بخورد و تازه بعد از عمری کشاکش به نادانی ابتدایی رسیده ام.
امروز بعد از چند روزی میهمان داری اهل و عیال فرصت شد که بیایم و در بلوار پشت دیوار سپاه اندکی با خود خلوت کنم هر چند مثل همیشه در این شب عیدی بلوار بسامد خود را دارد از عبور و مرور خودروها تا گپ و گفت پیاده راه‌ها که هیچ کدام را تمامی نیست و من نیز از نگاه به بالا و آسمان و شب تیره به زمین فرود میایم و رقص شنگرفی شبنم های بعد از باران را بر گلها می نگرم و از کلمه و کلام سلیطه که این روزها ورد زبان‌هاست تعبیری قشنگ می سازم که هر چیز بجای خویش نیکوست و شاید تعبیرات و تعریفات که در جان کلام زاده می شوند سخت‌ترین معمای شناخت آدمی از نقره داغ شدن فردی و اجتماعی ست و کلمات فقط بار معنای زمانه هستند و گناهی ندارند زیرا آنان که فهم زبانشناسانه و علمی از زبان دارند اعتقادشان بر این است که کلمات نه برای دشنام و جنگیدن که ابتدا برای تفهیم و تفاهم آدمی زاده شدند و اگر از رب النوع و تقدس به کراهت و حرامی افتادند تقصیر و کوتاهی آدمی راست به تعبیر بیهقی.
و لذا گاهی فلان فلان شده ها از صفت سلیطه که ریشه در سلطه و سلطان دارد و هیچ ربطی به جنسیت ندارد تا دریده و دگوری و از این حرفها چیزی بدی نیست بخصوص زمانی که حالت دفاعی به خود می گیرند و لغوترین افعال و کلمات خود را به کنج عزلت و شرم و بی‌گناهی برای صبر و سکوت می جویند . بعلاوه در زبان‌شناسی باز مبحثی داریم از زاد و ولد کلمات مثل همه جمادات و نباتات که کلمات نیز تحت شرایطی بدنیا میایند و پر و بال می‌گیرند و در طی طریق ایام آرام آرام به گوشه انزوا می روند و می میرند یعنی که کلمات گناهی دارند و باز پناه میبرم به حافظ و عالم خاکی و بی سرانجامی آدمیت و از نو ساختن آدمی دیگر که بعید است چرخ بازیگر یعنی دور گردن همچون گذشته به آخر و عاقبتی که نیت خیر بدنبال داشته باشد برسد.
ماهشهر علی

دل هوس میل به گلگشت و تماشا ندارد
امروز چهارشنبه یکم فرودین ۱۴۰۳ بود و اسفند بی هیچ سور و ساتی دوید و رفت و بهار شد و نوروز آمد و باران بهاری نزاشت که در سفر باشیم و خانه نشین شدیم ،خوب روز و ماه و سال همه قطره ای از فضازمان هستی هستن که بی هیچ دلیلی میایند و میروند بی آنکه عقل ناقص بشر قد بدهد سرش به کجا بند است و پایش به کجا و هیچ دلیل راهی نیست که به سرانجامی رسد و همه را به زبان ساده در اندازه همان خود گول زنی ببین و بس ،عجله چرا هیچ تعبیری که در عقل گنجد برای این همه تغییر فصول نمی توان یافت مگر غرق همان تحولات چند روزه ای شد که نصیب آدمی از این دور گردون است که گل همین پنج روز و شش باشد و این گلستان اگر به چشم بصیرت دیده شود شاید اندکی خوش آیند .
آره گفتم مقید به بساط و سفره عید نباشم و دل به سفر بدهم که ابر و باد و مه و خورشید فلک اجازه به سیر و سفر نمی دهندم انگار که شیراز است و آب رکن آباد و نسیم مصلی اما هر چه هست تا بوده عید نوروزی و ایام بهار را دنیایی از ابر سنگین خاطرات پوشانده از شبی در کنار حافظ تا روزی در مرودشت و آرامگاه کوروش و بعد ایستادم تا فرزندم در کنار پرویز پرستویی عکسی بیادگار بگیرد و کلی گپ و گفت بین من و ایشان گل انداخت آنروزها اوایل دهه هشتاد بود و امید به اصلاحات و بارآوری جنبش و کوشش مردم برای نهادینه کردن امر آزادی در عرصه اجتماعی و سیاسی و بحث ما کلی گل انداخته بود و چند نفری هم اطرافمان فالگوش ایستاده بودند و بعد سکوتی چند و خداحافظ و جمع حاضر هر کدام به سویی رفتند و ما هم به سویی و حالا دیر زمانی ست که به شیراز نرفته ام مگر در خواب و خیال که بارها همنشین حافظ و سعدی می شدم که در عالم واقع دل میل به گل گشت و تماشا ندارد.

ماهشهر علی

فروغ زندگی یا ادبیات ضد جنگ
به چشم بهم زدنی چهارم فروردین ۱۴۰۳ به آخر رسید و تعطیلات اولیه عید تمام شد و دنیا آنقدر حقیر است که دیدن روی آن به هیچ حال مزید امتنان نیست نفسی می‌آید و میرود بی آنکه سودای بتان به آخر رسد و من همچنان دلم می خواهد در این بهار دلکش از نوازش گری آهنگ باران بنویسم و لال بازی گلها و پروانه ها را به تماشا بنشینم و از جلوه گری طبیعت به وجد آیم هر چند بوس و کنار میسر نمی شود و دیدار یار هم در این زمانه قدغن !
اما فروغ زندگی را باید در همین بازه زمانی اندک جدی گرفت و هنوز از شور عاشقانه و دلبری دلدار قلم فرسایی کرد. زیرا تا بوده دنیا برای آدمی بجز رقص بی محابای نگاهی و التماس دستی و لرزش دلی بیش نیست و همچنان تا آخرین دم حیات آنچه آدمی را سر شوق می‌آورد عاشق شدن و دوست داشتن است وحزنی لطیف در اطرافش .
در این چند روز ایام فروردین مروری داشتم بر کتاب فروغ زندگی اثر نویسنده ضد جنگ آلمانی اریش ماریا رمارک که تجربه دو جنگ جهانی را در آفرینش های ادبی با خود داشت و ضمنا سری به کتابفروشی شهر زدم و تعدادی هم کتاب خریدم خوشبختانه کتاب خوب در بازار فراوان است اما خواننده و خریدار اندک که هم به جهت گرانی که نمی تواند در سبد خانواده ها جای بگیرد و هم گستردگی فضای وب و آن همه قصه کوتاه که در صفحات اجتماعی مثل برق و باد میایند و میروند بگذریم در پشت جلد رمان آمده است که نویسنده ادعای تاریخ نگاری ندارد اما شرحی ست جانسوز از فجایعی که آدمی با جنگ و کشتار می آفریند. چاره ای نیست باید با همین پستی ها کنار آمد قصه کتاب در یک اردوگاه کار اجباری می گذرد و سرنوشت شوم زندانیانی ست که از شدت ضعف توان کار ندارند و منتظرند که مرگ باعث نجات آنها گردد .البته قصه ی طول و درازي ست که ارزش خواندن دارد کلا نویسندگان آلمانی در تبعید دو جنگ اول و دوم آفرینشگر آثار بی بدیلی در خصوص ادبیات ضد جنگ بوده اند که در آخر به گونتر گراس نویسنده مشهور طبل حلبی ، برنده نوبل ادبیات ختم گردیده است ....ماهشهر علی

بوی لیمو!...
ما را در سایت بوی لیمو! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bahar524 بازدید : 155 تاريخ : چهارشنبه 9 خرداد 1403 ساعت: 17:43